مرحوم رستمعلی پور عبداله را به یاد دارم
با آن کلاه لبه جلوگرد که هنگام ساخت منازل با
استفاده از گل سفت شده یا خشت ، ماله خاصی داشت که بر
سر چوبی بسته شده بود تا بتواند گل به آن سختی را صاف کند و اینکه
هرکس از محل بنایی او رد می شد می گفت اوستا خدا پدر و مادرت را بیامرزد
واقعا کارت خیلی خوب است ما که راضی هستیم .ولی سنم چندان اجازه مصاحبت با او
را نمی دهد اما نشستن او در مسجد نزدیک دیوار شرقی و بخاری چوبی را به خاطر دارم . همسرش
که او هم خانم متدین و زرنگ بود ضمن انجام امور خانه ، در ایام پاییز و شب های پاییزی همانند دیگران
برای تهیه آذوقه زمستانی با همسایه ها مشارکت می کرد و سیگاری در چوب سیگاری می زد و شروع به تعریف
خاطرات می نمود اصلا نمی دانستیم چند ساعت از شب گذشته چون خوش صحبت می کرد و کلام ها را به کمال ادا می نمود
و یک موقع متوجه می شدیم که روی دستاس بلغور یا کنار زیرانداز کندم و بادام خوابمان برده و بعضا هم که صحبت
گل می انداخت و ما تحمل بی خوابی را نداشتیم اگر در منزل ما تشریف داشت می گفت بردارید به روید در
منزل ما راحت بخوابید و اگر در منزل آنها بودیم می گفت وردار وردار بروید در طبقه بالا بخوابید
خاطرات و داستان های خنده داری می گفت و من اصرار می کردم که فلان خاطره را دوباره
تکرار کن ولی حیف که در بین صحبت خوابم می برد. هرگز اختلافی بین او و همسایگان
بوجود نمی آمد و سماورزغالیش همیشه روبراه بود برای خود و میهمان.وقتی از
مسافرت تبریز بر میگشت تقریبا اولین کسی بودم که خودم را به او می رساند
تا از اخبار جدید خبر دار شوم و او نیز می گفت بالام حوصله ایله ، ایندی .